🌹داستان واقعی دیو و دلبر🌹P5
| 🎀 𝒜𝓎𝓊𝓂𝓊 🎀
بزن ادامه
محکم لیوانشو کوبوند رو میز و به دوستش کمک کرد بلند شه.
منم بلند شدمو رفتم تو اتاق.
پیراهنو درآوردمو لباس خودمو پوشیدم.
لبخند زدمو رو تخت دراز کشیدم.
☆صبح☆
از خواب بیدار شدمو با پای خودم رفتم صبحانه بخورم همون موقع کارلوس
اومد.لبخند شیطانی زدمو گفتم:دیشب خیلی خوشگذشت!
با خسته گی نگام میکرد.
-هاپوفففففف،حالا حالش خوبع؟
-آره.
رفتم رو صندلی نشستمو به افق نگاه کردم.
-ازت متنفرم.
-منم دوست دارم.
با پوکری بهش نگاه کردم.
-مثل اینکه نمیفهمی نه؟
-چیو؟
-این که دوست ندارم؟
-باید دوسم داشته باشی دست خودت نیست.
ههه.
☆
اومیدوارم بازم حمایت کنید😊💚
اگه بازم حمایت شه دوتا پارت میزارم امروز😁