"داستان واقعی دیو دلبر" P2
بزنید ادامه💚
نمیتونستم درک کنم چطوری از کتاب پدر خوشش نیومد اون بهترین نویسنده توی دهکده است!
به هرحال شروع کردم به گرد گیری انقدر خاک داشت که بیستو چهارساعته درحال سرفه بودم!
خیلی برام جای تعجب داره که اینجا زیاد شبیه قصر نیستو من خدمتکاری ندیدم...
وایسا!قرار بود پدر کتاب رو تحویل بده و... یعنی...
این کسی که منو آورده... شاهزاده نیست!
از تعجب خشکم زد...
رفتم لباسای خودمو پیدا کردمو پوشیدم. خب خب از کجا اومدیم؟؟
دورو ورم رو برسی میکردم که...
- پس متوجه شدی که من شاهزاده نیستم نه؟
برگشتم. به جای قیافه ای که امروز صبح دیدم...
-کارلوس! تو تو...
-از اینکه میبینی پسر خاله ات دزدیدت تعجب میکنی؟
-تو یه خودخواهی!
-آره من تو رو برای خودم میخوام.
خنده از روی تمسخر زدم و بهش نگاه کردم!
-هرگز نمیتونی منو برای خودت کنی.
بهم نزدیک میشد نزدیکو نزدیک تر با هر قدمش یه قدم میرفتم عقب...
دستمو به طرف گلدونه کنارم بردمو آروم برش داشتم...
تا اومدم بزنم بهش بیهوش شدم.
(از زبان کارلوس)
دیگه نمیتونست جواب رد بهم بده اون فقط برای منه.
داشتم بهش نزدیک میشدم که یه گلدون برداشت و اومد بزن بهم پیتر از پشت بهش حمله کردو بیهوشش کرد...
-دیدی میتونم!
خب احساس کردم نامردی که بعد از چند روز اومدم و فعالیت کردم برای همین این پارتو برای جبران گزاشتم.
دیگه جدی جدی برای پارت بعد: 20لایک😁