"داستان واقعی دیودلبر" P1
نویسنده خودمم بزن ادامه بعدچند ساللل😃
سلام اسم من بل!
خب شاید فکر کنین این همون داستان عاشقانه ست اما برعکس!
این منم👇
یه دختر که عاشق گله و پدرش یه مخترع نیست و یه نویسنده ست.
مثل همیشه صبح زود از خواب پاشدم و شروع کردم آماده کردن صبحونه.
-پدر بیدارشید.
میزو چیدم و شروع کردم به رسیدگی به گل هام.
-آم آم...ببین دختربابا چه کرده!
لبخند زدم.
-امروز باید برم کتاب رو تحویل بدم!
-ام... به قصر؟
-اره، برای شاهزاده است.
همینجوری گل هارو آب میدادم که صدای در زدن اومد.
در رو باز کرد.
-ما از قصر اومدیم شاهزاده میخوان کتابشون رو ببینن.
از کالکسه یه پسر پیاده شد.
تعظیم کردمو خوش آمد گفتم اومد داخل و خونه رو برنداز کرد.
-خوش اومدین عالیجناب، بل برو کتابشون رو بیار.
-چشم پدر.
وارد اتاق شدم.کتابی که رو میز بودو برداشتمو بردم دادم به شاهزاده.
شروع کرد به ورق زدن... بعد چند دقیقه با عصبانیت کتاب رو به زمین کوبیدو گفت: این چه مزخرافتیه که نوشتی؟
-آم..
-باید مجازات بشی! دخترت خدمتکار قصر میشه.
-هاااااا
-عالیجناب خواهش میکنم.
-این دخترو ببرید.
همچی انقدر سریع پیش رفت که متوجه هیچی نشدم تا به خودم اومد یه لباس خدمتکاری تنم بود با یه دستمال توی قصر...
برای پارت بعد20 لایک♡